سی ساله میشویم.

امروز سورپرایز شدم  برام تولد گرفتن.کاملا قبلش  اغفال شده بودم اصلا انتظارشو نداشتم.بیشتر شرمنده شدم تا خوشحال

اینجا  یک آیینه  است  واسه من.از اینجا بود که فهمیدم که آدم متناقصی هستم.آدم عجولی هم هستم.کلا  خیلی خالیم  .اشتباهاتمو تکرار میکنم.چه ادعاهایی داشتم واسه خودم. رسیدم به ته خودم چه تلخ وتاریکه این قسمت ازمن.

حکم طلاقم دقیقا روز تولدم به من تحویل داده میشه  ودقیقا  این روز آخرین روز کاری من در محلی که الان هستم میباشد .بعد ازگذشت هفت سال  اززندگی متاهلیم وهفت سال ازشروع بکارم در روز تولدم دقیییییییقا وضعیت این دوتا تغییر میکنه.کائنات جان چرا؟!بازیت گرفته؟

داشتم فکر میکردم به اینکه اگه یک بلای طبیعی مثل زلزله بیاد من اول نگران کیا میشمو با کیا تماس میگیرم.خب معلومه اول خونواده ام مامان بابا وخواهرم بعدش از صبح هرچی زور میزنم آدمهای دیگه واسم اولویتی ندارند همه در یک سطح.از خودم متعجبم یعنی به همین راحتی من به یک سیب زمینی تبدیل شدم؟آدمی که از کوچکترین دردش کل وجودم دردناک میشد الان اهمیتی برام نداره.اون آدم برام تموم شد.حالا از صبح هی تعجب میکنم از این کسی که شدم وکسی که بودم وواقعا مشتاقم بدونم من قراره چه جور آدمی بشم .جل الخالق

خوب نیستم .از تکراری شدن آدمها وخودم خسته شدم.یک تکان میخوام متاسفانه از نوع عاطفی که خودم میدونم در حال حاضر  گه زیادی خوردنه.زن سرکش عشوه گر طناز درونم آرام نداره لعنتی.چکار کنم باهاش خطرناک شده؟به خدا میدونم باید یه مدت سرم تولاک خودم
باشه والان وقتش  نیست  وکنج عزلت بهترین راهکاره برام فعلا ولی با این زنه که تومه چه جوری کنار بیام خوب؟شاکیم ازش.

دیشب این خاطره کودکیم ذهن منو خیلی به خودش مشغول کرد .بچه که بودم توخونه ای زندگی میکردیم سرویس بهداشتی وآشپزخونه اش تو حیاط بود منم مثل همه بچه های دیگه از تاریکی میترسیدم شب هرکاری که اونورا داشتم مجبور میشدم مامان بیچاره ام بیدار کنم وغیر از من داداش کوچیکم هم همین برنامه رو داشت واین پروسه هر شب چند بار تکرار میشد  بیچاره مامانم .همیشه  دعا میکردم زودتر بزرگ شم تا دیگه مامانم اذیت نشه.خب حالا بزرگ شدم .از وقتی این قضایا تو زندگیم پیش اومده مامانم خیلی افسرده وعصبی شده ومن از اینکه باعث ناراحتیش هستم شرمنده ام .الان دیگه نمیدونم چه دعایی باید بکنم  کاشکی میشد دوباره کوچیک شم هان؟

خب زمانی که میخوای  با خودت مهربون باشی وکودک درونت رودر آغوش بکشی ونازشو بکشی محکوم میشی به خودپسندی وخودبزرگ بینی هزار جور خود بد دیگه که باعث تعجب وتاثرت میشه.هی بهت گوشزد میکنن که اونهارو هم ببینی  به اونها مدیونی اونها بزرگترن احترامشون!واجبه .خلاصه که همه چرتکه دستشونه بدرقم. همه هم میخوان حقشون !رو تو همون لحظه ادا کنی.

خب تمام کسانی  که با طلاق گرفتن من تا چند روز پیش موافق بودن  یک جورایی شدن هی میخوان منو هل بدن به سمت آقای نامهربون .تلاش های مسخره دقیقه نودی.امروز رفتم تست بارداری دادم.باید جوابشو ببرم برای آقای قاضی.هیچ کار خاصی ایشون تو این مدت جز اشک ریختن نکردن اونم به نظرم  خیلی مسخره  اومد.دوستام بهم میگن چهره ام این چند روزه بهتر شده خودمم حس میکنم شفاف شدم سبک شدم ترسی دیگه تووجودم نیست.مامانش منو هی به انتقام از اون دختره تشویق میکنه.این کار به نظرم خیلی چیپ میاد  .من آدم این جور کارها نیستم.زمانی که به  عدالت وحکمت ذات حق معتقد باشی خیلی نیازی نیست کاری بکنی .من عمیقا به  عدلش معتقدم .ایمان باید.

باهم نهار خوردیم ساندویچ مغزوزبان.رفتیم زیر آلاچیق توی پارک باصفا داشتیم یخ میزدیم.گفت که تا آخر عمر میخواد دوست من بمونه واین چند سال زندگی خوبی بامن داشته ومن یه عنوان یک زن خوب در ذهنش باقی میمونم وتصمیم به ازدواج هم نداره.من گفتم میخوام در آینده ازدواج کنم ونمیخوام ببینمش یا باهاش دوست باشم چون نشانه یک اشتباه بزرگ در زندگی منه.اون رفت پی کارش ومن هم رفتم آرایشگاه ناخن هامو فرنچ کردم بهترین کاری که میشد کرد.

حکم طلاق ساعت  یک وده دقیقه صادر شد.ضبط وتمام وسایل موجود درماشین  آقای نامهربون جلوی  در دادگاه دزدیده شد.گریه نکردم.کلی بغض قورت دادم واشک هامو به داخل پلک کشیدم .سخت بود.

تا یک ساعت دیگر...........

صبح که رسیدم دادگاه برق نبود وگفتن نمیاد برین فردا بیاید ولی من موندم.حالا هم داره برف میاد.همه اینها را به فال نیک میگیریم.

رفتم دادگاه.رییس مجتمع منو میشناخت ای خدااااااا.ساعت دوازده ونیم دادگاهمون شد بهمین راحتی.چرا همه زنها گریه میکنن ومردها چشم چرونی هااا؟پارتی به این میگن.دیشب تا صبح کابوس دیدم بمباران بود  ژاپونی ها !حمله کرده بودن.الان آرومم .برای آرامشم دعا کنید  لطفا.

معشوق محبوب همسر بنده صدقه زیاد بده اینروزها.خیلی ها واست آرزوهای خوبی نمیکنن گفتم گفته باشم.صبح رفتم دادگاه.حاج آقا منو برای تطبیق مدارک فرستاد یه جا اونجا فهمیدم که اصل شناسنامه آقا لازمه  ومن ندارمش .ظهر ازش گرفتم .دوباره فرداباید برم دادگاه. زنگ زدم یک خانمی از آشنایان که با اون محیط آشناست فردا صبح  باهام بیاد.

توجیه خیانت از خود خیانت زشتره به خدا.بزدل  خوب بگو یکی دیگه رو میخوای تا اون شریک خوش خیال زندگیت بره دنبال زندگیش که مطمئنا بدون حضور تو زیباتره  چرا هم خدا رو میخوای هم خرما چرا؟

خب کم کم دارم به روز واقعه نزدیک میشم.به قاضی که باهاش آشنا هستم چند دقیقه پیش زنگ زدم.گفت با مدارکت فردا صبح بیا دادگاه.عرق کردم یهو.از اون فضامیترسم.میترسم کم بیارم.میترسم صدام بلرزه موقع حرف زدن.میترسم گریه کنم.خدایا ازت آرامش میخوام.بهم اطمینان بده که درست گام برمیدارم اصلا سکان زندگیم دست توباشه  حالا حالاها.

به کائنات اعلام میکنم که تسلیمم.هر کاری دوست داری باهام بکن.دمت گرم.

خب امروز روزجمعه هست.ساعت یازده ونیم از خواب تحمیلیم بیدار شدم(چون برنامه ای نداشتم هی خودمو میخوابوندم)به دوستم که تازه جداشده اس ام اس دادم که  ببینمش گفت شماله.پاشدم به امور خونه شامل شستشوی لباسهام که یک هفته انبار شده بودوگلدون هام پرداختم خونموبعد از یک ماه(کثیف نشده بود خب)جاروزدم  وگردگیری کردم  ساعت سه شد  تصمیم گرفتم برم بیرون نهار بخورم حس آشپزی نبود تا آماده شدم شد چهار.ناهار شنیسل مرغ  خوردم .هوس قلیون کرده بودم وبه مدت دوساعت!قلیون کشیدم وکتاب جدایی معنوی خوندم ومزاحمت یکسری جوانهای مگس صفت تاثیری بر حال خوش من نداشت ولی بعدش فهمیدم چه خبطی کردم سردرد وجود مرا فراگرفت تازه ساعت شده بود هفت منم خونه برو نبودم.گفتم یا به سمت قزوین میرونم یا در جهت عکس همینطور رفتم تا نزدیکی های قزوین بعد سردردم بیشتر شد برگشتم بعدشم الان رسیدم خونه .پارکی که میرفتم پیاده روی خیلی شلوغ شده دوستش ندارم دیگه .از دیدن خانواده هایی که میرن
پارک  اعصابم بهم میریزه حسود نیستم به خدا .

چهارروزه تلویزیون  خونه ام روشن نشده.میانگین ساعت اومدم به خونه  تو این چند روز حدود ده ونیم شب هست  وساعت خوابیدنم بعد از یک شب .ازخونه فراریم.حدودیک هفته هم هست که تمام وعده های غذاییم نونی بوده برنج وچای ایشالله حذف شد.دوشبه که ورزش کردنم به روال سابق برگشته.تو این مدت تعطیلات هفت تا فیلم اسکاری دیدم.کتاب کم میخونم وبلاگ زیاد باید یک تغییری در این رویه بدم.دلم میخواد هی برم مسافرت بد عادت شدم.تصمیم دارم یک سر برای گلابگیری برم کاشان.همین .

خب جمعه تصمیم داشتم برم زنجان پیش دوست قدیمیم  دیشب زنگ زدم بهش ببینم میتونه بیاد باهم برگردیم جاده رو تنها نرم گفت که باباش سکته کرده وتو ای سی یو  هست  بعد سراغ یکی دیگه از دوستهای مشترکمون که دو ماهی هست باهم سر سنگین شدیمو گرفتم گفت بهش نگی من گفتما ولی اسفند طلاق گرفت  من هنگ کردم آخه آخرین باری که باهاش حرف زدم هیچ خبری نبود وهمه چیز روبه راه بود این دوستم که  جدا شده یک سال بیشتر زندگی مشترک رو تجربه نکرد.خلاصه زنگ زدم بهش دیشب اولش که هی بهم فحش داد قطع کرد علت رو میدونستم در شرایطی که بهم احتیاج داشت تنهاش گذاشته بودم واقعا از این موضوع ناراحت وپشیمون بودم ولی خوب فقط میتونستم معذرت خواهی کنم خلاصه بعداز سه بار تماس وچند دقیقه منت کشی باهام مهربون شد وگفت که یک دفعه آقای شوهرش قبلیش باهاش چپ کرده وتوافقی جداشدن ومدت این پروسه پنج ساعت بوده توضیح اضافه دیگه ای نداد گفت اینا اتفاقات سال87بوده ودیگه نمیخواد دربارشون صحبت کنه حالا هم ماشینشو فروخته ودنبال خونه میگرده ووزنشم 47 کیلو شده وقرارشد که جمعه همدیگرو ببینیم و بیشتر حرف بزنیم .من موندمو کف و خون بالا اومده.امروزم یهو تصمیم گرفتم برای التیام الام خودم برم مژه هامو اکستنشن کنم خلاصه که  بکشمو خوشگلم کن اجداد پدریمو تاکید میکنم پدریمو آورد جلو چشمم هنوزم چشمم قرمزه وتار میبنم تا حالا سه سری دارو توش ریختم. یه چشمی رانندگی کردم رسما چشم چپم تا یک ساعت پیش تعطیل بود تازه کرکره هاشو داده بالا.شبیه جادوگر شهر اوز شدم.دیگه اینکه یکی دیگه ازنفرات بلک لیستمو امروز 11صبح ترکوندم ترکوندنی

من هیچوقت نمیتونم  خانمهای  خانه داری که بچه ندارن رو درک کنم.از صبح تا شب تو خونه چه میکنن ؟بعد اگه این آدم طلاق بگیره اونوقت چه میکنه؟!

خوب در تکاپوی عوض کردن  ماشینم وکارم همزمان هستم  .دچار استرس هستم  بد.سردرد تجربه هرروزمه .باید واسه درامد بیشتر ریسک کنم چون سی سالمه وتازه مستاجر شدم.هرچی دراوردم به مدت شش سال در طبق؟اخلاص گذاشته ودر زندگیم با کمال میل خرج کردم ونه حساب بانکی یواشکی نه پس انداز هیچی هیچی تازه ازتیر ماه که جدا شدم حساب بانکی باز کردم وپس انداز کردنو!یاد گرفتم.هنوزهم مطمئن نیستم که این رفتارم اشتباه بوده .درهر صورت تجربه زندگی مشترک محسوب میشه دیگه .حالا هم همه چی رو باهم میخوام ماشین خوب مسافرت و.....  .خدا کمک میکنه حتما.

خوب کتاب جدایی معنوی دبی فورد دقیقا همون چیزی بود که من بهش  احتیاج  داشتم ممنون امیر حسین .دیشب بعد ازتموم شدن کارم رفتم وخریدمش.بعدش هم رفتم پای کوه وقلیون ونور دکه ها ومن ومه وپینک فلویدوحال اساسی واین کتاب  شب منو آنچنان ساخت که هنوز مزه اش زیر زبونمه.دیشب هوا هوای عابدکشی بود نه؟امشب  چه کنم؟

من از کی میتونم زندگی کنم؟سی ویکم این ماه سی سالم میشه دارم فکر میکنم چند روز از این سی سال عمرمو زندگی کردم.هان.

همیشه فکر میکردم تنها شدن تاوان بدهاست ولی حالا میگم پاداش خوب بودن بعضی وقتها اینجوریاست آرهههههههه.

آخه چه جوری میشه یه قشون آدمیزاد منفی باف ومنفی نگر وکلا رو اعصاب رو ظرف مدت کوتاهی از زندگی حذف کرد؟تازه اون آدمها هی میخوان برگردن تو رابطه قبلی بامن . هی اصرار هی اصرار .

میل آدم به مولتی پارتنر بودن زن ومرد نمیشناسه ورود به این راه نتیجه ای جز ضایع شدن نداره .اون آدم وجودم کلا دوباره بالا اومده .تایید باتعداد بالا میخواد زنانگی هام .کتک میخواد میدونم.

من بابام امامزاده عبدالله

خوب من برگشتم.خوبه که آدم  پدر ومادری داشته باشه که بدونه  عمیقا دوستش دارن.خوش بحالم.البته پدر جانم روز اولی که رسیدم رفت خرید در خیابان  از حال رفت و حال  من کلا گرفته شد.تشخیص پزشک فشار خون بالا بود ولی خودش میگفت واسه من غصه خورده  اللللللللههههی.مامانم کم حرف و کم انرژی بود .من آخه اولین عیدی بود که بعد از متاهل شدنم تنهایی رفته بودم پیششون .بیچاره ها هی سعی میکردن حفظ ظاهر کنن ولی حال وروزشون  کاملا عیان بود.مثلا قرار بود کسی نفهمه من اومدم از بدو ورودم به خونه تلفن خونمون زنگ خورد وبه مامانم   واسه اومدم رسیدن به خیر میگفتن!ولی  تونستم مقاومت کنم وپیش کسی جز مامان بزرگ وبابا بزرگم نرم.بابابامم سر دهن  لقیش که فامیلو جارزده دعوا کردم ولی زیر بار نرفت کلاغهای زیادی خبر داده بودن که بابام جار زده اومدنمو.سیزده به در توسط پلیس همیشه در صحنه راهنمایی ورانندگی  دستگیر شدم وبا التماس ومقدار زیادی پررو بازی از  رفتن ماشین بابا جانم به پارکینگ وپیوست گواهینامه ام  جلو گیری کردم ولی بیست هزارتومان به دلیل سبقت رو خط ممتد در مقابل  سه جفت چشم  پلیس جریمه شدم .اولین جمله ام به سرهنگ مربوطه این بود که ای بابا  این اتوبوسه خیلی دود میکرد نمیتونستم بوشوتحمل کنم اصلا سیزده به در اتوبوس وسط این جاده چیکار میکنه!!! یارو چشاش چهار تا شده بود میگفت تو بچه اینجا نیستی قشنگ از رفتارت با پلیس معلومه .یازده ساعت  رانندگی در جاده های صعب العبور برای  رسیدن به امامزاده ای گمنامی که بابای عزیزم یک گوسفند زبون بسته برای قبولی اینجانب در دانشگاه نذرکرده بود بسیار سیزده به در رویایی وبه یاد ماندنی رو برای اینجانب رقم زد  چهل کیلومتر از جاده این مکان زیارتی جاده خاکی با شیب خدا درجه بود که بنده در ماشینو باز میکردم وماشینو با پام  نگه میداشتم(لااااااف زدم) ولی رسما اجدادم جلو چشم اومدم  تعداد ماشینهایی که در رفت وبرگشت این جاده دیدیم پنج عدد بود و مامانم واسه برگشتمون به خونه دوباره گوسفند نذر کرد بسکه خفن بود مسیر.بابامم واسه خودش هی خوشحال بود .هی هندونه زیر بغلم میچپوند که درود بر شوفرمون واین حرفهااااااا.خلاصه ما زنده ایم .سند ازدواجمم به زبان خوش گرفتم البته فکر کنم قضیه رفتمون به امامزاده وادای نذر ده ساله بابامو خوب نرم کرده بود اولش که بهش گفتم گفت نمیدونم کجاستو داره پروازت دیر میشه حالا بعدا ولی وقتی اصرار منو دید شروع کرد به آقای نامهربون بد وبیراه گفتن  واین اولین بار بود که اینکارو میکرد  وآخرش به من تحویلش داد ولی ازم خواست که  شکست! نخورم وطلاق نگیرم منم گفتم قول نمیدم همین فعلا دیگه.راستی دلم واسه این صفحه جادویی هم خیلی تنگ شده بود.

بازم دارم میرم سفر تا آخر هفته. مامانم وخواهرم مجبورم کردم برم پیششون وبه طرز معجزه آسایی بلیط گیرم اومد   ولی قرار شده هیچکس نفهمه من اومدم .خوشحالم فعلا.قراره که سند ازدواجمو که بابام گروگان گرفته دریک عملیات فوق سری بدزدم.