من بابام امامزاده عبدالله
خوب من برگشتم.خوبه که آدم پدر ومادری داشته باشه که بدونه عمیقا دوستش دارن.خوش بحالم.البته پدر جانم روز اولی که رسیدم رفت خرید در خیابان از حال رفت و حال من کلا گرفته شد.تشخیص پزشک فشار خون بالا بود ولی خودش میگفت واسه من غصه خورده اللللللللههههی.مامانم کم حرف و کم انرژی بود .من آخه اولین عیدی بود که بعد از متاهل شدنم تنهایی رفته بودم پیششون .بیچاره ها هی سعی میکردن حفظ ظاهر کنن ولی حال وروزشون کاملا عیان بود.مثلا قرار بود کسی نفهمه من اومدم از بدو ورودم به خونه تلفن خونمون زنگ خورد وبه مامانم واسه اومدم رسیدن به خیر میگفتن!ولی تونستم مقاومت کنم وپیش کسی جز مامان بزرگ وبابا بزرگم نرم.بابابامم سر دهن لقیش که فامیلو جارزده دعوا کردم ولی زیر بار نرفت کلاغهای زیادی خبر داده بودن که بابام جار زده اومدنمو.سیزده به در توسط پلیس همیشه در صحنه راهنمایی ورانندگی دستگیر شدم وبا التماس ومقدار زیادی پررو بازی از رفتن ماشین بابا جانم به پارکینگ وپیوست گواهینامه ام جلو گیری کردم ولی بیست هزارتومان به دلیل سبقت رو خط ممتد در مقابل سه جفت چشم پلیس جریمه شدم .اولین جمله ام به سرهنگ مربوطه این بود که ای بابا این اتوبوسه خیلی دود میکرد نمیتونستم بوشوتحمل کنم اصلا سیزده به در اتوبوس وسط این جاده چیکار میکنه!!! یارو چشاش چهار تا شده بود میگفت تو بچه اینجا نیستی قشنگ از رفتارت با پلیس معلومه .یازده ساعت رانندگی در جاده های صعب العبور برای رسیدن به امامزاده ای گمنامی که بابای عزیزم یک گوسفند زبون بسته برای قبولی اینجانب در دانشگاه نذرکرده بود بسیار سیزده به در رویایی وبه یاد ماندنی رو برای اینجانب رقم زد چهل کیلومتر از جاده این مکان زیارتی جاده خاکی با شیب خدا درجه بود که بنده در ماشینو باز میکردم وماشینو با پام نگه میداشتم(لااااااف زدم) ولی رسما اجدادم جلو چشم اومدم تعداد ماشینهایی که در رفت وبرگشت این جاده دیدیم پنج عدد بود و مامانم واسه برگشتمون به خونه دوباره گوسفند نذر کرد بسکه خفن بود مسیر.بابامم واسه خودش هی خوشحال بود .هی هندونه زیر بغلم میچپوند که درود بر شوفرمون واین حرفهااااااا.خلاصه ما زنده ایم .سند ازدواجمم به زبان خوش گرفتم البته فکر کنم قضیه رفتمون به امامزاده وادای نذر ده ساله بابامو خوب نرم کرده بود اولش که بهش گفتم گفت نمیدونم کجاستو داره پروازت دیر میشه حالا بعدا ولی وقتی اصرار منو دید شروع کرد به آقای نامهربون بد وبیراه گفتن واین اولین بار بود که اینکارو میکرد وآخرش به من تحویلش داد ولی ازم خواست که شکست! نخورم وطلاق نگیرم منم گفتم قول نمیدم همین فعلا دیگه.راستی دلم واسه این صفحه جادویی هم خیلی تنگ شده بود.
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۸۸ ساعت 1:0 توسط دخترفروردین
|