برای التیام آلامم معمولا میرم آرایشگاه. امروزم درد عزیزی منو بسیار دردمند کرده بود پس روانه شدم آرایشگاه.یک خانمی اونجا مو کوتاه میکرد که دفعه قبل یعنی یک ماه پیش که اونجا بودم حدود 7ماهه حامله بودومن یادمه چقدر چشمهاش برق میزدو آرامشی از بودن یک موجود زنده در شکمش داشت رو من کاملا حس میکردم کلی هم با اون حال انرژی داشت وکار میکرد امروز ظهر که رفتم دیدم یه گوشه ای کز کرده اثری هم از حاملگی نیست چشمم به رنگ لباسش افتاد سرتا پا مشکی پوشیده بود بدون آرایش با صورت زخمی وکبود و چشمهای ورم کرده.دلم خیلی لرزید دلم درد گرفت دقیقاجای بچه اون .جرات نگاه کردن بهشو نداشتم کلی تراژدی تو ذهنم ساختم ولی حتی یک لحظه به پرسیدن به جویا شدن فکر نکردم هنوز منگم از این روزها که هرجا میرم دنبالم غم لعنتی میاد .حالا با ذهن درگیرم سعی میکردم هی برم تو نخ عروسهای خوش آب ورنگی که از در ودیوار آویزونه خودمو گول بزنم که یهوموبایلم زنگ میزنه وخبر بد بعدی روهم میشنوم مامان آقای نامهربون بیمارستان بستری شده وعمل باید بشه .خدا امروز رو به خیر کنه.
+ نوشته شده در یکشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۸۸ ساعت 18:32 توسط دخترفروردین
|