تناقض در خواسته هایم داشته هایم را برباد میدهم این منم.

دچار یک بیماری جدید به نام خونه فوبیا شدم دلم اصلا سقف و دیوار نمیخواد خونه نمیخواد حریم امن نمیخواد.اینم میگذره میدونم مثل بقیه چیزها که زمان حلش کرد.

دیروز  ظهر که از سروصدای همسایه بغلیم همونی که سگ داره به ستوه اومده بودم گفتم خدا یعنی میشه یه روزی اینا برن ومن ظهر راحت تو این اتاق بچرتم.شب که از پیاده روییم برگشتم دیدم دارن اثاثیه بار ماشینشون میکنن از خانمه پرسیدن تشریف میبرید گفتن بله تا هفته بعد از سروصداهای ما خلاص میشید.عجب مستجاب الدعوه ای هستم من نه؟!

هنوز برای اسیر کردن  اون موجود زنده  که قرار بود یه مدتی باهام باشه با خودم شدیدا درگیرم شاید تاب دیدنشو تو قفس  نداشته باشم.دلم خیلی بهانه گیری میکنه.باهاش دارم مدارا میکنم همش.

صبح امروز با دیدن تعداد زیادی شاخه در محل کارم  به این نتیجه رسیدم که زیباترین  مخلوقات خدا گل ها وبچه ها هستند اما نیم ساعت بیشتر نگذشت که با دیدن نگرانی  واشک پدر ومادر یک نوزاد سه ماهه که دچار بیماری صعب العلاجی بود  کلا تعطیل شدم.گریه ام رو به سختی فرودادم واقعا خدا با بعضی از بنده هاش چه میکنه.اینروزها عمدتا حس های عمیق ولطیفی ندارم  همه چیزم دگرگون شده نمیدونم الان کجای زندگیمم.فقط با موزیک زنده ام.

دلم یه آدم وردلی خوش اخلاق میخواد که کلا پایه باشه جنسیت و سنش برام مهم نیست فقط احساس کنم کسی پیشم هست همین.این هفته بهانه گیری های دلم زیاد بود بی حوصله بودم خیلی وقتهاش تا دیشب که با دوستام گذروندم .الان بهترم نباید خیلی تو خونه بمونم میدونم.خوب میشم میدونم.همش از دستم اشیا میوفته تمرکزم کم شده.سند طلاقمم گرفتم  خلاااااااااااص.

روز اول که ازمحضر بیرون اومدم احساس آدمی رو داشتم که بعد از یک لیفو صابون  حسابی از حمام بیرون اومده تروتازه و شاداب .شبش  رو پیش دوستم که اونم دو ماهی هست جدا شده رو سپری کردم.مامان ایشون وقتی متوجه شدن که عصر همون روز من طلاق گرفتم وخانواده ام هم در جریان نگذاشتم هر چی انرژی منفی تو وجودش داشت با اون هیبت جادوگریش رو سرم خالی کرد  ولی بازم دوام آوردم وروز جمعه ام هم در پارک جمشیدیه به رصد درخت  پرنده و آدم گذشت.حالا دقیقا اول ساعت کاری امروزم مامان آقای نامهربون بی خبر از همه جا تو محل کار جدیدم وارد  شد.یکسری سخنان قصار تحویل بنده دادن که قبلا اقای نامهربون فرموده بودن که این حرفها چیزی نبود جز همون قضیه ظاهر من که ایشون معمولا ازش ناراضی بودن واگه من اونجوری میشدم که ایشون میخواستن  چه به به ای میشد زندگیمون. ای داد که من عجب زن تابلویی بودم وهستم و خواهم بود.منم  دیگه تحمل شنیدن این حرفهارو نداشتم وگفتم که  پنج شنبه رفتیم محضرو تمام شده یهو وارفت.خلاصه این بود یک صبح زیبای بهاری من.

من طلاق گرفتم.

امشب من دیسکو لازم میباشم.فقط اون حجم از صدا ونور ومنگی منو میتونه آزاد کنه.ای تف به این کمبودها.

روانکاوم به من گفت که من تو  ناهوشیارم چیزی هست که مرد زندگیمو به سمت  خیانت سوق میدم این  حرفو پارسال همین موقع ها شنیدم وامسال بهش ایمان آوردم.

فردا ساعت چهار قراره بریم محضر آقاهه  گفته میاد .نمیتونم حتی صداشو تحمل کنم  جالبه کسی که یه وقتی فکر میکردم  عاشقشم شنیدن صداش  هم مشمئزم میکنه.فردا روز دیگری خواهد بود  انشالله.یکی از خاله هام که  نسبتا باهاش راحتم بهم زنگ زد ومنو مجبور به شرح واقعه کرد منم گفتم آنچه که باید میدانست واون  هم منفجر شد سی وپنج دقیقه  فغان وزاری کرد.از اینکه کسی ناراحتم بشه عذاب وجدان میگیرم .خدا منو ببخشه که باعث ناراحتیش شدم.تازه داره شروع میشه زنگ زدنهای خانواده ام وهرچه قدر هم بپیچونم بی فایده است یه جا باید توجیه شن.گفتن به این یکی  بگم بقیه شون رو توجیه کنه.آره من هفت تا خاله دارم که همشون منو دوست دارم ومیدونم واسم نگرانن.

به این نتیجه رسیده واسه میل شدیدم به محبت کردن به بچه ها برم سراغ یه حیوون اهلی فعلا.این تصمیم کلی شادم کرده.ببینم همدم  جدیدم کی و چی میتونه باشه.از الان عاشقشم.

آپارتمان نشینی یک درد بزرگ است.همسایه بغلیم سگ داره وسه تا بچه هار.همسایه بالاییم دایما اساس جابجا میکنه  تا یک دو شب.همسایه پایینی تو پاسیوش داد میزنه چراغ پاسیوش اتاق خوابمو روشن میکنه.همسایه اونوری توالتش چسبیده به اتاق خوابم.فلذا به به.

مامان آقای نامهربون امشب ولیمه مکه اشون بود منم به خاطر خود این زن رفتم.باید نقش یک عروس خوبو بازی میکردم لبخند میزدم . ازم حال آقای نامهربونو میپرسیدن  ودر مورد بچه دار نشدنمون سوال میکردن من  سعی کردم با احترام بپیچونم .تو راه برگشت باز این بچه دارشدنه رفت رو مخم .سعی میکنم خوب بپذیرم که فعلا ناتوانم ولی بدجوری این میل  اسیرم کرده یه مدتیه.

مرض آشپزی کردن افتاده به  جونم  تا الان دو جور غذا واسه فردام درست کردم.خیلی بهم آرامش میده .احساس میکنم یه جورایی به  خودم احترام میزارم  با اینکار.تنها قسمت بد ماجرا اینه که عادت ندارم کم غذا درست کنم مجبورم  هی غذای تکراری بخورم.گل خریدم واسه خودم امروز.خلاصه همه چی فعلا خوب به نظر میرسه.

امشب میخوام مست بشم.......

آقای نامهربون ازم خواست یک هفته دیگه هم صبر کنم.از لحاظ فیزیکی بسیار بسیار به وجود یک مردمحتاجم و این مساله برای اولین بار هست که در طول زندگیم اینقدر آزارم میده .فعلا  دارم حسابی باهاش مدارا میکنم باید این میل من بتونه بفهمه که حالا وقتش نیست یعنی چی .افسارش هنوز تو دستمه امیدوارم تا مقصدی که میخوام برسم از کفم خارج نشه.بعضی شبها عذاب میکشم .اینهارو مینویسم که یادم بمونه قلب وجسممو دیگه در اختیارهر کسی نزارم .مینوسیم که جلو چشمم باشه آرهههههههه.

revolutionary road

تا الان داشتم فیلم  رولوشنری رد کیت بلانشت ودیکاپریو رو میدیم.اولا که این زن واقعا لیاقت اسکار رو داشت.ثانیا من عاشق دیالوگ های اون مرد مثلا دیوانه شدم بدجوری  حرفاش راست بود.اماآخرفیلم که کیت بلانشت تو خونه اش کورتاژکرد منو یاد تجربه خودم انداخت منم تقریبا تا نزدیک مرگ رفتم ولی نمردم دوست پزشکم تو خونه ام بود ولی تقریبا نیمه هوشیار شدم خدا بامن بودتازه بچه هم کامل سقط نشد.داشتم فکر میکردم که آقای نامهربون در صورت مرگ من چه میکرد رفتار دیکاپریو هی جلو چشمه تازه اونم به زنش تو فیلم خیانت کرده بود ولی..........نمیدونم دارم به این نتیجه میرسم که کم توقعی من تو روابط احساسی ومنطقی بودنم باعث میشه طرف مقابلم به یک سیب زمینی پشندی اعلا تبدیل بشه.

دوست روانشناسم میگفت بدترین کیس های درمانی  خانمهایی هستن که تا سن یائسگی ازدواج نکردن وبعد از یائسه شدن حسرت بچه  گریبانشونو میگیره ومیان پیششو هیچ جوری هم راضی نمیشن.خدا نصیبم نکنی ها گفته باشم شاکی میشم از دستت .

چقدر بین مردم غریبم.جنس فکراشون ناامیدیهاشون ترسهاشونو دیگه نمیتونم درک کنم.چه ساده است دغدغه هاشون.خوش بحالشون.

لاله های باغ لاله جاده چالوس باز شدن.دیروز دست گلفروش دیدم.بی تاب دیدنن  اون همه لاله رنگارنگ  هستم.پارسال فکرنمیکردم سال بعد تنها برم پیششون.

امروز صبح اومد رفتیم دادگاه حکممون  رو تحویل گرفتیم در سه برگ.بعدش قرار شد من برم سرکار وایشون ظهر بیاد بریم محضر که زنگ زدن گفتن حسش نیست.نمیدونم تا کی میخواد کشش بده؟ مطمئن نیست میدونم.میگه دیگه حکم داریم حالا چه عجله ایه میریم حالا.سعی میکنم خودمو کنترل کنم واصلا اصطکاکی بینمون پیش نیاد.خدایا بهم صبر بده.

فردا صبح ساعت هشت ونیم با آقای نامهربون دادگاه قرار دارم .فردا قراره به زندگی متاهلیمون رسما خاتمه بدیم.ناآرامم زیاااااااااااااد.از خدا صبروآرامش میخوام.میدونم که تا اینجا خدا برام اینو رقم زده وخواسته که به اینجا 
برسم ولی دیگه از اینهمه فشارواسترس خسته شدم.کمک میخوام تنهایی برام سخته . 

آقاهه راه افتاده دنبالم که باب آشنایی رو مثلا وسط خیابون باز کنه  میپرسه متاهلید؟میگم بله سریع غیب میشه.من میمونم این لفظ ناآشنای تاهل  توی تاریکی به انگشتم که قبلا حلقه توش بود نگاه میکنم ناآرام میشم قدمهامو سریعتر برمیدارم میخزم تو ماشین سریع صدای  ضبط ماشینو بالا میبرم اونقدر که حرفهای تو سرمو نشنوم ای لعنت به تو غریبه آبی پوش.

برای اولین بار بعد از ده ماه بخاطر خودم آشپزی کردم.تو این مدت عمدتا از مطبخ غذا میگرفتم وهرپرس غذا روچند وعده میخوردم  چند بار فقط میگو ومرغ وهات داگ سرخ کردم غذای درست وحسابی هرگز.از قسمت کدبانو وآشپزوجودم فراری بودم.نمیدونم بعد از خارج شدن از فضای متاهلی هی بدم میومد از آشپزی کلا آشپزخونه واسم تداعی کننده چیزهای خوبی نبود.حالا داره کم کم کدبانوه میاد بیرون .امروز در اوج خستگی وگرسنگی یک ساعت  آشپزی کردم.خوبم  .داره  واسم  همه چی رنگ زندگی میگیره.شاید فردا همه چیز تموم شه اگه آقاهه بیاد محضر.به مامانم وبابام تا حالا از قضایای دادگاه رفتن وحکم چیزی نگفتم .این قسمت قضیه رو کاملا به خدا سپردم میدونم تحملشو ندارن ولی تاکی میتونم مخفی کنم که طلاق گرفتم؟اونا میگن همیجوری ادامه بده ولی طلاق نه.

تاحالا شده به خاطر گوش دادن یک موسیقی خاص موقع رانندگی دلتون نخواد به خونه بگردید.امشب من این جوری بودم دوساعت منو بیرون نگه داشت  آهنگه.لامصب خداست این  trance

کار جدیدمو شروع کردم .خیلی سرم شلوغه محل کارم اینترنت  نداره.تا برسم خونه وکارمو بکنم رسما 12شبه.این هفته ای که گذشت زودتر از دوونیم شب نخوابیدم.آقای نامهربون نیومد بریم محضر.قراره دوشنبه صبح بیاد.روزهای پراسترسی رو میگذرونم مسوولیت کاریم ده برابرشده وجدانم از یکسری از مسایل کاری درد میکنه شدیدا فعلا هم باید خفه خون بگیرم وصبور باشم.