دیشب این خاطره کودکیم ذهن منو خیلی به خودش مشغول کرد .بچه که بودم توخونه ای زندگی میکردیم سرویس بهداشتی وآشپزخونه اش تو حیاط بود منم مثل همه بچه های دیگه از تاریکی میترسیدم شب هرکاری که اونورا داشتم مجبور میشدم مامان بیچاره ام بیدار کنم وغیر از من داداش کوچیکم هم همین برنامه رو داشت واین پروسه هر شب چند بار تکرار میشد  بیچاره مامانم .همیشه  دعا میکردم زودتر بزرگ شم تا دیگه مامانم اذیت نشه.خب حالا بزرگ شدم .از وقتی این قضایا تو زندگیم پیش اومده مامانم خیلی افسرده وعصبی شده ومن از اینکه باعث ناراحتیش هستم شرمنده ام .الان دیگه نمیدونم چه دعایی باید بکنم  کاشکی میشد دوباره کوچیک شم هان؟