من از سفر برگشتم.یک هفته شمال بودم یعنی سه روز نوشهر چهار روز هم محمود آباد .خوش نگذشت.موقع تحویل سال عین احمق ها اشک ریختم. واسه خودم متاسفم که اینقدر محتاجم محتاج یک تن یک جسم که روح بیمار داره محتاج مرد محتاج دوست داشتن محتاج تکرار یک چرخه بیمار زندگی دونفره من واون.در طول این یک هفته سعی کردم خیلی کم صحبت کنم اثرش فوق العاده بود ودریا هم که همچنان در وجودم موج میزه چندروزم در کنارش سپری شد.درساحلش گریه کردم داد زدم ولی اون آروم بود.نمیخوام کسی دوربرم باشه تنهایی رو واقعا میخوایم.خودمو تو تنهاییهام بیشتر دوست دارم خیلی بیشتر از زمانهاییکه تو جمع دوستام هستم.اینو خوب فهمیدم.واسه خونه ام هم خیلی دلم تنگ شد خدا رو شکر میکنم این چهار دیواری رو دارم.فعلا معاشرت با آدمهایی که انرژی هاشون منفی بوده رو من زیاد اثر کرده کم کم خوب میشم میدونم